350 likes | 587 Views
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش گذر سیاوش از آتش گروه کوه دانشجوی شریف داوود شیخان خرداد 93. سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش. آنچه چه گذشت. سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش. نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد
E N D
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش گذر سیاوش از آتش گروه کوه دانشجوی شریف داوود شیخان خرداد 93
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش آنچه چه گذشت ...
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش نشست از بر تخت سودابه شادز یاقوت و زر افسری برنهاد همه دختران را بر خویش خواندبیراست و بر تخت زرین نشاند چنین گفت با هیربد ماهرویکز ایدر برو با سیاوش بگوی که باید که رنجه کنی پای خویشنمایی مرا سرو بالای خویش بشد هیربد با سیاووش گفتبرآورد پوشیده راز از نهفت خرامان بیمد سیاوش برشبدید آن نشست و سر و افسرش به پیشش بتان نوآیین به پایتو گفتی بهشتست کاخ و سرای فرود آمد از تخت و شد پیش اویبه گوهر بیاراسته روی و موی
ژکان: از روی خشم زیر لب با خود حرف زدن سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش سیاوش بر تخت زرین نشستز پیشش بکش کرده سودابه دست بتان را به شاه نوآیین نمودکه بودند چون گوهر نابسود بدو گفت بنگر بدین تخت و گاهپرستنده چندین بزرین کلاه همه نارسیده بتان طرازکه بسرشتشان ایزد از شرم و ناز کسی کت خوش آید ازیشان بگوینگه کن بدیدار و بالای اوی سیاوش چو چشم اندکی برگماشتازیشان یکی چشم ازو برنداشت همه یک به دیگر بگفتند ماهنیارد بدین شاه کردن نگاه برفتند هر یک سوی تخت خویشژکانو شمارنده بر بخت خویش چو ایشان برفتند سودابه گفتکه چندین چه داری سخن در نهفت ازین خوب رویان بچشم خردنگه کن که با تو که اندر خورد
قصب: نوعی پارچه سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش سیاوش فرو ماند و پاسخ ندادچنین آمدش بر دل پاک یاد که من بر دل پاک شیون کنمبه آید که از دشمنان زن کنم شنیدستم از نامور مهترانهمه داستانهای هاماوران که از پیش با شاه ایران چه کردز گردان ایران برآورد گرد پر از بند سودابه کاو دخت اوستنخواهد همی دوده را مغز و پوست به پاسخ سیاوش چو بگشاد لبپری چهره برداشت از رخ قصب بدو گفت خورشید با ماه نوگر ایدون که بینند بر گاه نو نباشد شگفت ار شود ماه خوارتو خورشید داری خود اندر کنار
پوشه: پوشش سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش اگر با من اکنون تو پیمان کنینپیچی و اندیشه آسان کنی یکی دختری نارسیده بجایکنم چون پرستار پیشت به پای به سوگند پیمان کن اکنون یکیز گفتار من سر مپیچ اندکی چو بیرون شود زین جهان شهریارتو خواهی بدن زو مرا یادگار نمانی که آید به من بر گزندبداری مرا همچو او ارجمند من اینک به پیش تو استادهامتن و جان شیرین ترا دادهام ز من هرچ خواهی همه کام توبرآرم نپیچم سر از دام تو سرش تنگ بگرفت و یک پوشهچاکبداد و نبود آگه از شرم و باک
گیهان خدیو: خداوند جهان زبان را گروگان کردن: قسم خوردن سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش رخان سیاوش چو گل شد ز شرمبیاراست مژگان به خوناب گرم چنین گفت با دل که از کار دیومرا دور داراد گیهان خدیو نه من با پدر بیوفایی کنمنه با اهرمن آشنایی کنم وگر سرد گویم بدین شوخ چشمبجوشد دلش گرم گردد ز خشم یکی جادوی سازد اندر نهانبدو بگرود شهریار جهان همان به که با او به آواز نرمسخن گویم و دارمش چرب و گرم سیاوش ازان پس به سودابه گفتکه اندر جهان خود تراکیستجفت نمانی مگر نیمهیماه رانشایی به گیتی بجز شاه را کنون دخترت بس که باشد مرانشاید بجز او که باشد مرا برین باش و با شاه ایران بگوینگه کن که پاسخ چه یابی ازوی بخواهم من او را و پیمان کنمزبان را به نزدت گروگان کنم
آسیمه سر: سراسیمه! سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش تو این راز مگشای و با کس مگویمرا جز نهفتن همان نیست روی سر بانوانی و هم مهتریمن ایدون گمانم که تو مادری بگفت این و غمگین برون شد به درز گفتار او بود آسیمه سر چو کاووس کی در شبستان رسیدنگه کرد سودابه او را بدید بر شاه شد زان سخن مژده دادز کار سیاوش بسی کرد یاد که آمد نگه کرد ایوان همهبتان سیه چشم کردم رمه جز از دختر من پسندش نبودز خوبان کسی ارجمندش نبود چنان شاد شد زان سخن شهریارکه ماه آمدش گفتی اندر کنار
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش نگه کرد سودابه خیره بماندبه اندیشه افسون فراوان بخواند که گر او نیاید به فرمان منروا دارم ار بگسلد جان من بد و نیک و هر چاره کاندر جهانکنند آشکارا و اندر نهان بسازم گر او سربپیچد ز منکنم زو فغان بر سر انجمن سیاوخش را در بر خویش خواندز هر گونه با او سخنها براند بدو گفت گنجی بیاراست شاهکزان سان ندیدست کس تاج و گاه به تو داد خواهد همی دخترمنگه کن به روی و سر و افسرم بهانه چه داری تو از مهر منبپیچی ز بالا و از چهر من یکی شاد کن در نهانی مراببخشای روز جوانی مرا و گر سر بپیچی ز فرمان مننیاید دلت سوی پیمان من کنم بر تو بر پادشاهی تباهشود تیره بر روی تو چشم شاه
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش سیاوش بدو گفت هرگز مبادکه از بهر دل سر دهم من به باد چنین با پدر بیوفایی کنمز مردی و دانش جدایی کنم تو بانوی شاهی و خورشید گاهسزد کز تو ناید بدینسان گناه وزان تخت برخاست با خشم و جنگبدو اندر آویخت سودابه چنگ بدو گفت من راز دل پیش توبگفتم نهان از بداندیش تو مرا خیره خواهی که رسوا کنیبه پیش خردمند رعنا کنی بزد دست و جامه بدرید پاکبه ناخن دو رخ را همی کرد چاک برآمد خروش از شبستان اویفغانش ز ایوان برآمد به کوی یکی غلغل از باغ و ایوان بخاستکه گفتی شب رستخیزست راست
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش به گوش سپهبد رسید آگهیفرود آمد از تخت شاهنشهی پراندیشه از تخت زرین برفتبه سوی شبستان خرامید تفت بیامد چو سودابه را دید رویخراشیده و کاخ پر گفت و گوی ز هر کس بپرسید و شد تنگدلندانست کردار آن سنگ دل خروشید سودابه در پیش اویهمی ریخت آب و همی کند موی چنین گفت کامد سیاوش به تختبرآراست چنگ و برآویخت سخت که جز تو نخواهم کسی را ز بنجز اینت همی راند باید سخن که از تست جان و دلم پر ز مهرچه پرهیزی از من تو ای خوب چهر بینداخت افسر ز مشکین سرمچنین چاک شد جامه اندر برم
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش پراندیشه شد زان سخن شهریارسخن کرد هرگونه را خواستار به دل گفت ار این راست گوید همیوزینگونه زشتی نجوید همی سیاووش را سر بباید بریدبدینسان بودبند بد را کلید خردمند مردم چه گوید کنونخوی شرم ازین داستان گشت خون کسی را که اندر شبستان بدندهشیوار و مهترپرستان بدند گسی کرد و بر گاه تنها بماندسیاووش و سودابه را پیش خواند به هوش و خرد با سیاووش گفتکه این راز بر من نشاید نهفت نکردی تو این بد که من کردهامز گفتار بیهوده آزردهام چرا خواندم در شبستان تراکنون غم مرا بود و دستان ترا کنون راستی جوی و با من بگویسخن بر چه سانست بنمای روی سیاووش گفت آن کجا رفته بودوزان در که سودابه آشفته بود
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش چنین گفت سودابه کاین نیست راستکه او از بتان جز تن من نخواست بگفتم همه هرچ شاه جهانبدو داد خواست آشکار و نهان ز فرزند و ز تاج وز خواستهز دینار وز گنج آراسته بگفتم که چندین برین بر نهمهمه نیکویها به دختر دهم مرا گفت با خواسته کار نیستبه دختر مرا راه دیدار نیست ترا بایدم زین میان گفت بسنه گنجم به کارست بی تو نه کس مرا خواست کارد به کاری به چنگدودستاندرآویختچونسنگ تنگ نکردمش فرمان همی موی منبکند و خراشیده شد روی من یکی کودکی دارم اندر نهانز پشت تو ای شهریار جهان ز بس رنج کشتنش نزدیک بودجهان پیش من تنگ و تاریک بود
بادافره: مکافات بدی سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش چنین گفت با خویشتن شهریارکه گفتار هر دو نیاید به کار برین کار بر نیست جای شتابکه تنگی دل آرد خرد را به خواب نگه کرد باید بدین در نخستگواهی دهد دل چو گردد درست ببینم کزین دو گنهکار کیستبه بادافرههبد سزاوار کیست بدان بازجستن همی چاره جستببویید دست سیاوش نخست بر و بازو و سرو بالای اوسراسر ببویید هرجای او ز سودابه بوی می و مشک نابهمی یافت کاووس بوی گلاب ندید از سیاوش بدان گونه بوینشان بسودن نبود اندروی
سیچیدن: مهیا ساختن سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش غمی گشت و سودابه را خوار کرددل خویشتن را پرآزار کرد به دل گفت کاین را به شمشیر تیزبباید کنون کردنش ریز ریز ز هاماوران زان پس اندیشه کردکه آشوب خیزد پرآواز و درد و دیگر بدانگه که در بند بودبر او نه خویش و نه پیوند بود پرستار سودابه بد روز و شبکه پیچید ازان درد و نگشاد لب سه دیگر که یک دل پر از مهر داشتببایست زو هر بد اندر گذاشت چهارم کزو کودکان داشت خردغم خرد را خوار نتوان شمرد سیاوش ازان کار بد بیگناهخردمندی وی بدانست شاه بدو گفت ازین خود میندیش هیچهشیواری و رای و دانش بسیچ مکن یاد این هیچ و با کس مگوینباید که گیرد سخن رنگ و بوی
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش چو دانست سودابه کاو گشت خوارهمان سرد شد بر دل شهریار یکی چاره جست اندر آن کار زشتز کینه درختی بنوی بکشت زنی بود با او سپرده درونپر از جادوی بود و رنگ و فسون گران بود اندر شکم بچه داشتهمی از گرانی به سختی گذاشت بدو راز بگشاد و زو چاره جستکز آغاز پیمانت خواهم نخست چو پیمان ستد چیز بسیار دادسخن گفت ازین در مکن هیچ یاد یکی دارویی ساز کاین بفگنیتهی مانی و راز من نشکنی مگر کاین همه بند و چندین دروغبدین بچگان تو باشد فروغ به کاووس گویم که این از منندچنین کشته بر دست اهریمنند مگر کین شود بر سیاوش درستکنون چارهیاین ببایدت جست گرین نشنوی آب من نزد شاهشود تیره و دور مانم ز گاه بدو گفت زن من ترا بندهامبفرمان و رایت سرافگندهام
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش چو شب تیره شد دارویی خورد زنکه بفتاد زو بچهیاهرمن دو بچه چنان چون بود دیوزادچه گونه بود بچه جادو نژاد نهان کرد زن را و او خود بخفتفغانش برآمد ز کاخ نهفت در ایوان پرستار چندانک بودبه نزدیک سودابه رفتند زود یکی طشت زرین بیارید پیشبگفت آن سخن با پرستار خویش نهاد اندران بچهی اهرمنخروشید و بفگند بر جامه تن دو کودک بدیدند مرده به طشتاز ایوان به کیوان فغان برگذشت چو بشنید کاووس از ایوان خروشبلرزید در خواب و بگشاد گوش بپرسید و گفتند با شهریارکه چون گشت بر ماهرخ روزگار غمی گشت آن شب نزد هیچ دمبه شبگیر برخاست و آمد دژم
زیج: جدولی برای تعیین احوال و حرکات ستارگان صرلاب: مخفف اسطرلاب سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش برانگونه سودابه را خفته دیدسراسر شبستان برآشفته دید دو کودک بران گونه بر طشت زرفگنده به خواری و خسته جگر ببارید سودابه از دیده آببدو گفت روشن ببین آفتاب همی گفت بنگر چه کرد از بدیبه گفتار او خیره ایمن شدی دل شاه کاووس شد بدگمانبرفت و در اندیشه شد یک زمان همی گفت کاین را چه درمان کنمنشاید که این بر دل آسان کنم ازان پس نگه کرد کاووس شاهکسی را که کردی به اختر نگاه بجست و ز ایشان بر خویش خواندبپرسید و بر تخت زرین نشاند ز سودابه و رزم هاماورانسخن گفت هرگونه با مهتران بدان تا شوند آگه از کار اویبدانش بدانند کردار اوی وزان کودکان نیز بسیار گفتهمی داشت پوشیده اندر نهفت همه زیج و صرلاببرداشتندبران کار یک هفته بگذاشتند
قفیز: پیمانه سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش سرانجام گفتند کاین کی بودبه جامی که زهر افگنی می بود دو کودک ز پشت کسی دیگرندنه از پشت شاه و نه زین مادرند گر از گوهر شهریاران بدیازین زیجها جستن آسان بدی نه پیداست رازش درین آسماننه اندر زمین این شگفتی بدان نشان بداندیش ناپاک زنبگفتند با شاه در انجمن نهان داشت کاووس و باکس نگفتهمی داشت پوشیده اندر نهفت برین کار بگذشت یک هفته نیزز جادو جهان را برآمد قفیز بنالید سودابه و داد خواستز شاه جهاندار فریاد خواست همی گفت همداستانم ز شاهبه زخم و به افگندن از تخت و گاه ز فرزند کشته بپیچد دلمزمان تا زمان سر ز تن بگسلم بدو گفت ای زن تو آرام گیرچه گویی سخنهای نادلپذیر
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش همه روزبانان درگاه شاهبفرمود تا برگرفتند راه همه شهر و برزن به پای آورندزن بدکنش را بجای آورند به نزدیکی اندر نشان یافتندجهان دیدگان نیز بشتافتند کشیدند بدبخت زن را ز راهبه خواری ببردند نزدیک شاه به خوبی بپرسید و کردش امیدبسی روز را داد نیزش نوید وزان پس به خواری و زخم و به بندبه پردخت از او شهریار بلند نبد هیچ خستو بدان داستاننبد شاه پرمایه همداستان بفرمود کز پیش بیرون برندبسی چاره جویند و افسون برند چو خستو نیاید میانش به ارببرید و این دانم آیین و فر ببردند زن را ز درگاه شاهز شمشیر گفتند وز دار و چاه چنین گفت جادو که من بیگناهچه گویم بدین نامور پیشگاه بگفتند باشاه کاین زن چه گفتجهان آفرین داند اندر نهفت
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش به سودابه فرمود تا رفت پیشستاره شمر گفت گفتار خویش که این هر دو کودک ز جادو زنندپدیدند کز پشت اهریمنند چنین پاسخ آورد سودابه بازکه نزدیک ایشان جز اینست راز فزونستشان زین سخن در نهفتز بهر سیاوش نیارند گفت ز بیم سپهبد گو پیلتنبلرزد همی شیر در انجمن جزان کاو بفرماید اخترشناسچه گوید سخن وز که دارد سپاس تراگر غم خرد فرزند نیستمرا هم فزون از تو پیوند نیست سخن گر گرفتی چنین سرسریبدان گیتی افگندم این داوری ز دیده فزون زان ببارید آبکه بردارد از رود نیل آفتاب سپهبد ز گفتار او شد دژمهمی زار بگریست با او بهم گسی کرد سودابه را خسته دلبران کار بنهاد پیوسته دل چنین گفت کاندر نهان این سخنپژوهیم تا خود چه آید به بن
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش ز پهلو همه موبدان را بخواندز سودابه چندی سخنها براند چنین گفت موبد به شاه جهانکه درد سپهبد نماند نهان چو خواهی که پیدا کنی گفتوگویبباید زدن سنگ را بر سبوی که هر چند فرزند هست ارجمنددل شاه از اندیشه یابد گزند وزین دختر شاه هاماورانپر اندیشه گشتی به دیگر کران ز هر در سخن چون بدین گونه گشتبر آتش یکی را بباید گذشت چنین است سوگند چرخ بلندکه بر بیگناهان نیاید گزند جهاندار سودابه را پیش خواندهمی با سیاوش بگفتن نشاند سرانجام گفت ایمن از هر دواننگردد مرا دل نه روشن روان مگر کاتش تیز پیدا کندگنه کرده را زود رسوا کند
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش چنین پاسخ آورد سودابه پیشکه من راست گویم به گفتار خویش فگنده دو کودک نمودم بشاهازین بیشتر کس نبیند گناه سیاووش را کرد باید درستکه این بد بکرد و تباهی بجست به پور جوان گفت شاه زمینکه رایت چه بیند کنون اندرین سیاوش چنین گفت کای شهریارکه دوزخ مرا زین سخن گشت خوار اگر کوه آتش بود بسپرمازین تنگ خوارست اگر بگذرم پراندیشه شد جان کاووس کیز فرزند و سودابهینیکپی کزین دو یکی گر شود نابکارازان پس که خواند مرا شهریار چو فرزند و زن باشدم خون و مغزکرا بیش بیرون شود کار نغز همان به کزین زشت کردار دلبشویم کنم چارهیدلگسل چه گفت آن سپهدار نیکوسخنکه با بددلی شهریاری مکن
دستور: وزیر هیون: شتر سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش به دستور فرمود تا ساروانهیونآرد از دشت صد کاروان هیونان به هیزم کشیدن شدندهمه شهر ایران به دیدن شدند به صد کاروان اشتر سرخ مویهمی هیزم آورد پرخاشجوی نهادند هیزم دو کوه بلندشمارش گذر کرد بر چون و چند ز دور از دو فرسنگ هرکش بدیدچنین جست و جوی بلا را کلید همی خواست دیدن در راستیز کار زن آید همه کاستی چو این داستان سر به سر بشنویبه آید ترا گر بدین بگروی نهادند بر دشت هیزم دو کوهجهانی نظاره شده هم گروه گذر بود چندان که گویی سوارمیانه برفتی به تنگی چهار
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش وزان پس به موبد بفرمود شاهکه بر چوب ریزند نفط سیاه بیمد دو صد مرد آتش فروزدمیدند گفتی شب آمد به روز نخستین دمیدن سیه شد ز دودزبانه برآمد پس از دود زود زمین گشت روشنتر از آسمانجهانی خروشان و آتش دمان سراسر همه دشت بریان شدندبران چهر خندانش گریان شدند سیاوش بیامد به پیش پدریکی خود زرین نهاده به سر هشیوار و با جامههای سپیدلبی پر ز خنده دلی پرامید یکی تازیی بر نشسته سیاههمی خاک نعلش برآمد به ماه پراگنده کافور بر خویشتنچنان چون بود رسم و ساز کفن بدانگه که شد پیش کاووس بازفرود آمد از باره بردش نماز رخ شاه کاووس پر شرم دیدسخن گفتنش با پسر نرم دید
غو: فریاد سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش چو او را بدیدند برخاست غوکه آمد ز آتش برون شاه نو اگر آب بودی مگر تر شدیز تری همه جامه بیبر شدی چنان آمد اسپ و قبای سوارکه گفتی سمن داشت اندر کنار چو بخشایش پاک یزدان بوددم آتش و آب یکسان بود چو از کوه آتش به هامون گذشتخروشیدن آمد ز شهر و ز دشت سواران لشکر برانگیختندهمه دشت پیشش درم ریختند یکی شادمانی بد اندر جهانمیان کهان و میان مهان همی داد مژده یکی را دگرکه بخشود بر بیگنه دادگر
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش همی کند سودابه از خشم مویهمی ریخت آب و همی خست روی چو پیش پدر شد سیاووش پاکنه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک فرود آمد از اسپ کاووس شاهپیاده سپهبد پیاده سپاه سیاووش را تنگ در برگرفتز کردار بد پوزش اندر گرفت سیاوش به پیش جهاندار پاکبیامد بمالید رخ را به خاک که از تف آن کوه آتش برستهمه کامهیدشمنان گشت پست بدو گفت شاه ای دلیر جوانکه پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسابزاید شود در جهان پادشا به ایوان خرامید و بنشست شادکلاه کیانی به سر برنهاد می آورد و رامشگران را بخواندهمه کامها با سیاوش براند
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش سه روز اندر آن سور می در کشیدنبد بر در گنج بند و کلید چهارم به تخت کیی برنشستیکی گرزهیگاو پیکر به دست برآشفت و سودابه را پیش خواندگذشت سخنها برو بر براند که بیشرمی و بد بسی کردهایفراوان دل من بیازردهای یکی بد نمودی به فرجام کارکه بر جان فرزند من زینهار بخوردی و در آتش انداختیبرین گونه بر جادویی ساختی نیاید ترا پوزش اکنون به کاربپرداز جای و برآرای کار نشاید که باشی تو اندر زمینجز آویختن نیست پاداش این
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش بدو گفت سودابه کای شهریارتو آتش بدین تارک من ببار مرا گر همی سر بباید بریدمکافات این بد که بر من رسید بفرمای و من دل نهادم بریننبود آتش تیز با او به کین سیاوش سخن راست گوید همیدل شاه از غم بشوید همی همه جادوی زال کرد اندریننخواهم که داری دل از من بکین بدو گفت نیرنگ داری هنوزنگردد همی پشت شوخیت کوز به ایرانیان گفت شاه جهانکزین بد که این ساخت اندر نهان چه سازم چه باشد مکافات اینهمه شاه را خواندند آفرین که پاداش این آنکه بیجان شودز بد کردن خویش پیچان شود به دژخیم فرمود کاین را به کویز دار اندر آویز و برتاب روی چو سودابه را روی برگاشتندشبستان همه بانگ برداشتند دل شاه کاووس پردرد شدنهان داشت رنگ رخش زرد شد
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش سیاوش چنین گفت با شهریارکه دل را بدین کار رنجه مدار به من بخش سودابه را زین گناهپذیرد مگر پند و آید به راه همی گفت با دل که بر دست شاهگر ایدون که سودابه گردد تباه به فرجام کار او پشیمان شودز من بیند او غم چو پیچان شود بهانه همی جست زان کار شاهبدان تا ببخشد گذشته گناه سیاووش را گفت بخشیدمشازان پس که خون ریختن دیدمش سیاوش ببوسید تخت پدروزان تخت برخاست و آمد بدر شبستان همه پیش سودابه بازدویدند و بردند او را نماز برین گونه بگذشت یک روزگاربرو گرمتر شد دل شهریار چنان شد دلش باز از مهر اویکه دیده نه برداشت از چهر اوی دگر باره با شهریار جهانهمی جادوی ساخت اندر نهان بدان تا شود با سیاووش بدبدانسان که از گوهر او سزد
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش ز گفتار او شاه شد در گماننکرد ایچ بر کس پدید از مهان بجایی که کاری چنین اوفتادخرد باید و دانش و دین و داد چنان چون بود مردم ترسکاربرآید به کام دل مرد کار بجایی که زهر آگند روزگارازو نوش خیره مکن خواستار تو با آفرینش بسنده نهایمشو تیز گر پرورنده نهای چنینست کردار گردان سپهرنخواهد گشادن همی بر تو چهر برین داستان زد یکی رهنمونکه مهری فزون نیست از مهر خون چو فرزند شایسته آمد پدیدز مهر زنان دل بباید برید
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش ز گفتار او شاه شد در گماننکرد ایچ بر کس پدید از مهان بجایی که کاری چنین اوفتادخرد باید و دانش و دین و داد چنان چون بود مردم ترسکاربرآید به کام دل مرد کار بجایی که زهر آگند روزگارازو نوش خیره مکن خواستار تو با آفرینش بسنده نهایمشو تیز گر پرورنده نهای چنینست کردار گردان سپهرنخواهد گشادن همی بر تو چهر برین داستان زد یکی رهنمونکه مهری فزون نیست از مهر خون چو فرزند شایسته آمد پدیدز مهر زنان دل بباید برید
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش ز گفتار او شاه شد در گماننکرد ایچ بر کس پدید از مهان بجایی که کاری چنین اوفتادخرد باید و دانش و دین و داد چنان چون بود مردم ترسکاربرآید به کام دل مرد کار بجایی که زهر آگند روزگارازو نوش خیره مکن خواستار تو با آفرینش بسنده نهایمشو تیز گر پرورنده نهای چنینست کردار گردان سپهرنخواهد گشادن همی بر تو چهر برین داستان زد یکی رهنمونکه مهری فزون نیست از مهر خون چو فرزند شایسته آمد پدیدز مهر زنان دل بباید برید
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش به مهر اندرون بود شاه جهـــان که بشنیـد گفتـــار کارآگهــــــان که افراسیاب آمد و صدهــــزار گزیده ز ترکان شمرده ســــــوار سوی شهر ایران نهادست روی وزو گشت کشور پر از گفتوگوی نشست آینده: