250 likes | 400 Views
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش گذر سیاوش از آتش گروه کوه دانشجوی شریف داوود شیخان اردیبهشت 93. رامش: شادی و طرب گش: با ناز و تکبر چلیپا: صلیب آهو: عیب و نقص دیریاز: دراز مدت. سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش.
E N D
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش گذر سیاوش از آتش گروه کوه دانشجوی شریف داوود شیخان اردیبهشت 93
رامش: شادی و طرب گش: با ناز و تکبر چلیپا: صلیب آهو: عیب و نقص دیریاز: دراز مدت سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش کنون ای سخن گوی بیدار مغزیکی داستانی بیرای نغز سخن چون برابر شود با خردروان سراینده رامش برد کسی را که اندیشه ناخوش بودبدان ناخوشی رای اوگشبود همی خویشتن را چلیپاکندبه پیش خردمند رسوا کند ولیکن نبیند کس آهویخویشترا روشن آید همه خوی خویش زگفتار دهقان کنون داستانتو برخوان و برگوی با راستان کهن گشته این داستانها ز منهمی نو شود بر سر انجمن اگر زندگانی بود دیریازبرین وین خرم بمانم دراز یکی میوهداری بماند ز منکه نازد همی بار او بر چمن
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش موبد در مقابل دهقان ازان پس که بنمود پنچاه و هشتبسر بر فراوان شگفتی گذشت همی آز کمتر نگردد بسالهمی روز جوید بتقویم و فال چه گفتست آن موبد پیش روکه هرگز نگردد کهن گشته نو تو چندان که گویی سخنگوی باشخردمند باش و جهانجوی باش چو رفتی سر و کار با ایزدستاگر نیک باشدت جای ار بدست نگر تا چه کاری همان بدرویسخن هرچه گویی همان بشنوی درشتی ز کس نشنود نرم گویبه جز نیکویی در زمانه مجوی به گفتار دهقان کنون بازگردنگر تا چه گوید سراینده مرد
علوفه: آذوقه نیو: دلاور سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش چنین گفت موبد که یک روز طوسبدانگه که برخاست بانگ خروس خود و گیو گودرز و چندی سواربرفتند شاد از در شهریار به نخچیر گوران به دشت دغویابا باز و یوزان نخچیر جوی فراوان گرفتند و انداختندعلوفهچهل روزه را ساختند بدان جایگه ترک نزدیک بودزمینش ز خرگاه تاریک بود یکی بیشه پیش اندر آمد ز دوربه نزدیک مرز سواران تور همی راند در پیش با طوس گیوپس اندر پرستندهای چند نیو بران بیشه رفتند هر دو سواربگشتند بر گرد آن مرغزار
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش پروز: اصل و نسب نیام: غلاف تازیان: شتابان به بیشه یکی خوب رخ یافتندپر از خنده لب هر دو بشتافتند به دیدار او در زمانه نبودبرو بر ز خوبی بهانه نبود بدو گفت گیوای فریبنده ماهترا سوی این بیشه چون بود راه چنین داد پاسخ که ما را پدربزد دوش بگذاشتم بوم و بر شب تیره مست آمد از دشت سورهمان چون مرا دید جوشان ز دور یکی خنجری آبگون برکشیدهمان خواست از تن سرم را برید بپرسید زو پهلوان از نژادبرو سروبن یک به یک کرد یاد بدو گفت من خویش گرسیوزمبه شاه آفریدون کشد پروزم پیاده بدو گفت چون آمدیکه بیباره و رهنمون آمدی چنین داد پاسخ که اسپم بماندز سستی مرا بر زمین برنشاند بیاندازه زر و گهر داشتمبه سر بر یکی تاج زر داشتم بران روی بالا ز من بستدندنیامیکی تیغ بر من زدند چو هشیار گردد پدر بیگمانسواری فرستد پس من دمان بیید همی تازیانمادرمنخواهد کزین بوم و بر بگذرم
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش آزرم: حیا بستهید: مجادله کرد دل پهلوانان بدو نرم گشتسر طوس نوذر بیآزرم گشت شه نوذری گفت من یافتماز ایرا چنین تیز بشتافتم بدو گفت گیو ای سپهدار شاهنه با من برابر بدی بیسپاه همان طوس نوذر بدان بستهیدکجا پیش اسپ من اینجا رسید بدو گیو گفت این سخن خودمگویکه من تاختم پیش نخچیرجوی ز بهر پرستندهای گرمگوینگردد جوانمرد پرخاشجوی سخنشان به تندی بجایی رسیدکه این ماه را سر بباید برید میانشان چو آن داوری شد درازمیانجی برآمد یکی سرفراز که این را بر شاه ایران بریدبدان کاو دهد هر دو فرمان برید نگشتند هر دو ز گفتار اویبر شاه ایران نهادند روی
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش نابسود: دستنخورده چو کاووس روی کنیزک بدیدبخندید و لب را به دندان گزید بهر دو سپهبد چنین گفت شاهکه کوتاه شد بر شما رنج راه برین داستان بگذارنیم روزکه خورشید گیرند گردان بیوز گوزنست اگر آهوی دلبرستشکاری چنین از در مهترست بدو گفت خسرو نژاد تو چیستکه چهرت همانند چهر پریست ورا گفت از مام خاتونیمز سوی پدر بر فریدونیم نیایم سپهدار گرسیوزستبران مرز خرگاه او مرکزست بدو گفت کاین روی و موی و نژادهمی خواستی داد هر سه به باد به مشکوی زرین کنم شایدتسر ماه رویان کنم بایدت چنین داد پاسخ که دیدم تراز گردنکشان برگزیدم ترا بت اندر شبستان فرستاد شاهبفرمود تا برنشیند به گاه بیراستندش به دیبای زردبه یاقوت و پیروزه و لاجورد دگر ایزدی هر چه بایست بودیکی سرخ یاقوت بد نابسود
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش بسی برنیمد برین روزگارکه رنگ اندر آمد به خرم بهار جدا گشت زو کودکی چون پریبه چهره بسان بت آزری بگفتند با شاه کاووس کیکه برخوردی از ماه فرخندهپی یکی بچهی فرخ آمد پدیدکنون تخت بر ابر باید کشید جهان گشت ازان خوب پر گفتوگویکزان گونه نشنید کس موی و روی جهاندار نامش سیاوخش کردبرو چرخ گردنده را بخش کرد ازان کاو شمارد سپهر بلندبدانست نیک و بد و چون و چند ستاره بران بچه آشفته دیدغمی گشت چون بخت او خفته دید بدید از بد و نیک آزار اوبه یزدان پناهید از کار او
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش شیرفش: مانند شیر کش: خوش / بغل چنین تا برآمد برین روزگارتهمتن بیامد بر شهریار چنین گفت کاین کودک شیرفشمرا پرورانید باید به کش چو دارندگان ترا مایه نیستمر او را بگیتی چو من دایه نیست بسی مهتر اندیشه کرد اندر آننیمد همی بر دلش برگران به رستم سپردش دل و دیده راجهانجوی گرد پسندیده را تهمتن ببردش به زابلستاننشستنگهش ساخت در گلستان سواری و تیر و کمان و کمندعنان و رکیب و چه و چون و چند نشستنگه مجلس و میگسارهمان باز و شاهین و کار شکار ز داد و ز بیداد و تخت و کلاهسخن گفتن رزم و راندن سپاه هنرها بیاموختش سر به سربسی رنج برداشت و آمد به بر سیاوش چنان شد که اندر جهانبه مانند او کس نبود از مهان
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش دژم: اندوهگین چو یک چند بگذشت و او شد بلندسوی گردن شیر شد با کمند چنین گفت با رستم سرفرازکه آمد به دیدار شاهم نیاز بسی رنج بردی و دل سوختیهنرهای شاهانم آموختی پدر باید اکنون که بیند ز منهنرهای آموزش پیلتن گو شیردل کار او را بساختفرستادگان را ز هر سو بتاخت ز اسپ و پرستنده و سیم و زرز مهر و ز تخت و کلاه و کمر ز پوشیدنی هم ز گستردنیز هر سو بیورد آوردنی ازین هر چه در گنج رستم نبودز گیتی فرستاد و آورد زود گسی کرد ازان گونه او را به راهکه شد بر سیاوش نظاره سپاه همی رفت با او تهمتن به همبدان تا نباشد سپهبد دژم
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش روی: Zn پرستار: خدمتکار چو آمد به کاووس شاه آگهیکه آمد سیاووش با فرهی بفرمود تا با سپه گیو و طوسبرفتند با نای رویین و کوس همه نامداران شدند انجمنچو گرگین و خراد لشکرشکن پذیره برفتند یکسر ز جایبه نزد سیاووش فرخنده رای چو دیدند گردان گو پور شاهخروش آمد و برگشادند راه پرستاربا مجمر و بوی خوشنظاره برو دست کرده به کش بهر کنج در سیصد استاده بودمیان در سیاووش آزاده بود بسی زر و گوهر برافشاندندسراسر همه آفرین خواندند چو کاووس را دید بر تخت عاجز یاقوت رخشنده بر سرش تاج نخست آفرین کرد و بردش نماززمانی همی گفت با خاک راز
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش بنشاختن: نشاندن وزان پس بیمد بر شهریارسپهبد گرفتش سر اندر کنار شگفتی ز دیدار او خیره ماندبروبر همی نام یزدان بخواند بدان اندکی سال و چندان خردکه گفتی روانش خرد پرورد بسی آفرین بر جهان آفرینبخواند و بمالید رخ بر زمین ز رستم بپرسید و بنواختشبران تخت پیروزه بنشاختش بزرگان ایران همه با نثاربرفتند شادان بر شهریار ز فر سیاوش فرو ماندندبدادار برآفرین خواندند بفرمود تا پیشش ایرانیانببستند گردان لشکر میان به کاخ و به باغ و به میدان اویجهانی به شادی نهادند روی به هر جای جشنی بیراستندمی و رود و رامشگران خواستند
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش بدره: کیسهی پول افسر: تاج پادشاهی پرنیان: پارچهی ابریشمی یکی سور فرمود کاندر جهانکسی پیش از وی نکرد از مهان به یک هفته زان گونه بودند شادبه هشتم در گنجها برگشاد ز هر چیز گنجی بفرمود شاهز مهر و ز تیغو ز تخت و کلاه از اسپان تازی به زین پلنگز برگستوان و ز خفتان جنگ ز دینار و از بدرههای درمز دیبای و از گوهر بیش و کم جز افسر که هنگام افسر نبودبدان کودکی تاج در خور نبود سیاووش را داد و کردش نویدز خوبی بدادش فراوان امید چنین هفت سالش همی آزمودبه هر کار جز پاک زاده نبود بهشتم بفرمود تا تاج زرز گوهر درافشان کلاه و کمر نبشتند منشور بر پرنیانبه رسم بزرگان و فر کیان زمین کهستان ورا داد شاهکه بود او سزای بزرگی و گاه چنین خواندندش همی پیشترکه خوانی ورا ماوراء النهر بر
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش طراز: ریسمان دستان: آواز، فریب برآمد برین نیز یک روزگارچنان بد که سودابهیپرنگار ز ناگاه روی سیاوش بدیدپراندیشه گشت و دلش بردمید چنان شد که گفتی طراز نخ استوگر پیش آتش نهاده یخ است کسی را فرستاد نزدیک اویکه پنهان سیاووش را این بگوی که اندر شبستان شاه جهاننباشد شگفت ار شوی ناگهان فرستاده رفت و بدادش پیامبرآشفت زان کار او نیکنام بدو گفت مرد شبستان نیممجویم که بابند و دستان نیم
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش فغستان: حرمسرا دگر روز شبگیر سودابه رفتبر شاه ایران خرامید تفت بدو گفت کای شهریار سپاهکه چون تو ندیدست خورشید و ماه نه اندر زمین کس چو فرزند توجهان شاد بادا به پیوند تو فرستش به سوی شبستان خویشبر خواهران و فغستان خویش همه روی پوشیدگان را ز مهرپر ازخون دلست و پر از آب چهر نمازش برند و نثار آورنددرخت پرستش به بار آورند بدو گفت شاه این سخن در خورستبرو بر ترا مهر صد مادرست
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش سپهبد سیاووش را خواند و گفتکه خون و رگ و مهر نتوان نهفت پس پردهیمن ترا خواهرستچو سودابه خود مهربان مادرست ترا پاک یزدان چنان آفریدکه مهر آورد بر تو هرکت بدید به ویژه که پیوستهیخون بودچو از دور بیند ترا چون بود پس پرده پوشیدگان را ببینزمانی بمان تا کنند آفرین سیاوش چو بشنید گفتار شاههمی کرد خیره بدو در نگاه زمانی همی با دل اندیشه کردبکوشید تا دل بشوید ز گرد گمانی چنان برد کاو را پدرپژوهد همی تا چه دارد به سر که بسیاردان است و چیره زبانهشیوار و بینادل و بدگمان بپیچید و بر خویشتن راز کرداز انجام آهنگ آغاز کرد که گر من شوم در شبستان اویز سودابه یابم بسی گفت و گوی
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش سیاوش چنین داد پاسخ که شاهمرا داد فرمان و تخت و کلاه مرا موبدان ساز با بخردانبزرگان و کارآزموده ردان دگر نیزه و گرز و تیر و کمانکه چون پیچم اندر صف بدگمان دگرگاه شاهان و آیین باردگر بزم و رزم و می و میگسار چه آموزم اندر شبستان شاهبدانش زنان کی نمایند راه گر ایدونک فرمان شاه این بودورا پیش من رفتن آیین بود بدو گفت شاه ای پسر شاد باشهمیشه خرد را تو بنیاد باش سخن کم شنیدم بدین نیکویفزاید همی مغز کاین بشنوی مدار ایچ اندیشهیبد به دلهمه شادی آرای و غم برگسل سیاوش چنین گفت کز بامدادبییم کنم هر چه او کرد یاد
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش زَبَرجَد: نوعی سنگ قیمتی یکی مرد بد نام او هیربدزدوده دل و مغز و رایش ز بد که بتخانه را هیچ نگذاشتیکلید در پرده او داشتی سپهدار ایران به فرزانه گفتکه چون برکشد تیغ هور از نهفت به پیش سیاوش همی رو بهوشنگر تا چه فرماید آن دار گوش به سودابه فرمود تا پیش اوینثار آورد گوهر و مشک و بوی پرستندگان نیز با خواهرانزبرجدفشانند بر زعفران چو خورشید برزد سر از کوهسارسیاوش برآمد بر شهریار برو آفرین کرد و بردش نمازسخن گفت با او سپهد به راز چو پردخته شد هیربد را بخواندسخنهای شایسته چندی براند سیاووش را گفت با او بروبیرای دل را به دیدار نو
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش برفتند هر دو به یک جا به همروان شادمان و تهی دل ز غم چو برداشت پرده ز در هیربدسیاوش همی بود ترسان ز بد شبستان همه پیشباز آمدندپر از شادی و بزم ساز آمدند همه جام بود از کران تا کرانپر از مشک و دینار و پر زعفران درم زیر پایش همی ریختندعقیق و زبرجد برآمیختند سیاوش چو نزدیک ایوان رسیدیکی تخت زرین درفشنده دید برو بر ز پیروزه کرده نگاربه دیبا بیراسته شاهوار
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش جعد: پیچیده کمند: گیسو بران تخت سودابه ماه رویبسان بهشتی پر از رنگ و بوی نشسته چو تابان سهیل یمنسر جعد زلفش سراسر شکن یکی تاج بر سر نهاده بلندفرو هشته تا پای مشکین کمند پرستار نعلین زرین بدستبه پای ایستاده سرافگنده پست سیاوش چو از پیش پرده برفتفرود آمد از تخت سودابه تفت بیمد خرامان و بردش نمازبه بر در گرفتش زمانی دراز همی چشم و رویش ببوسید دیرنیمد ز دیدار آن شاه سیر همی گفت صد ره ز یزدان سپاسنیایش کنم روز و شب بر سه پاس که کس را بسان تو فرزند نیستهمان شاه را نیز پیوند نیست سیاوش بدانست کان مهر چیستچنان دوستی نز ره ایزدیست به نزدیک خواهر خرامید زودکه آن جایگه کار ناساز بود
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش برو خواهران آفرین خواندندبه کرسی زرینش بنشاندند بر خواهران بد زمانی درازخرامان بیمد سوی تخت باز شبستان همه شد پر از گفتوگویکه اینت سر و تاج فرهنگ جوی تو گویی به مردم نماند همیروانش خرد برفشاند همی سیاوش به پیش پدر شد بگفتکه دیدم به پرده سرای نهفت همه نیکویی در جهان بهر تستز یزدان بهانه نبایدت جست ز جم و فریدون و هوشنگ شاهفزونی به گنج و به شمشیر و گاه ز گفتار او شاد شد شهریاربیراست ایوان چو خرم بهار می و بربط و نای برساختنددل از بودنیها بپرداختند
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش چو شب گشت پیدا و شد روز تارشد اندر شبستان شه نامدار پژوهنده سودابه را شاه گفتکه این رازت از من نباید نهفت ز فرهنگ و رای سیاوش بگویز بالا و دیدار و گفتار اوی پسند تو آمد خردمند هستاز آواز به گر ز دیدن بهست بدو گفت سودابه همتای شاهندیدست بر گاه خورشید و ماه چو فرزند تو کیست اندر جهانچرا گفت باید سخن در نهان
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش بدو گفت شاه ار به مردی رسدنباید که بیند ورا چشم بد بدو گفت سودابه گر گفت منپذیره شود رای را جفت من هم از تخم خویشش یکی زن دهمنه از نامداران برزن دهم که فرزند آرد ورا در جهانبه دیدار او در میان مهان مرا دخترانند مانند توز تخم تو و پاک پیوند تو گر از تخم کی آرش و کی پشینبخواهد به شادی کند آفرین بدو گفت این خود بکام منستبزرگی به فرجام نام منست
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش پساویدن: لمس کردن سیاوش به شبگیر شد نزد شاههمی آفرین خواند بر تاج و گاه پدر با پسر راز گفتن گرفتز بیگانه مردم نهفتن گرفت همی گفت کز کردگار جهانیکی آرزو دارم اندر نهان که ماند ز تو نام من یادگارز تخم تو آید یکی شهریار چنان کز تو من گشتهام تازه رویتو دل برگشایی به دیدار اوی چنین یافتم اخترت را نشانز گفت ستاره شمر موبدان که از پشت تو شهریاری بودکه اندر جهان یادگاری بود کنون از بزرگان یکی برگزیننگه کن پس پردهیکی پشین به خان کی آرش همان نیز هستز هر سو بیرای و بپساو دست
سلسله نشستهای شاهنامهخوانی داستان سیاوش بدو گفت من شاه را بندهامبه فرمان و رایش سرافگندهام هرآن کس که او برگزیند رواستجهاندار بربندگان پادشاست نباید که سودابه این بشنوددگرگونه گوید بدین نگرود به سودابه زینگونه گفتار نیستمرا در شبستان او کار نیست ز گفت سیاوش بخندید شاهنه آگاه بد ز آب در زیرکاه گزین تو باید بدو گفت زنازو هیچ مندیش وز انجمن که گفتار او مهربانی بودبه جان تو بر پاسبانی بود سیاوش ز گفتار او شاد شدنهانش ز اندیشه آزاد شد به شاه جهان بر ستایش گرفتنوان پیش تختش نیایش گرفت نهانی ز سودابهی چارهگرهمی بود پیچان و خسته جگر بدانست کان نیز گفتار اوستهمی زو بدرید بر تنش پوست بدین داستان نیز شب برگذشتسپهر از بر کوه تیره بگشت