html5-img
1 / 20

به نام آفریننده ی عشق

به نام آفریننده ی عشق. . خدایا امروز هم ساده از کنارم گذشت کاش بداند سه سال است قلبم با وجود او میتپد . کاش اوهم مرا دوست میداشت آه خدای من کی میشود مرا در قلبش دعوت کند نمیتوانم خود جلو روم دوست دارم قلبش من را سوی خود کشد . آری بازهم صبر میکنم خداوندا نگهدارش باش..............آمین.

Download Presentation

به نام آفریننده ی عشق

An Image/Link below is provided (as is) to download presentation Download Policy: Content on the Website is provided to you AS IS for your information and personal use and may not be sold / licensed / shared on other websites without getting consent from its author. Content is provided to you AS IS for your information and personal use only. Download presentation by click this link. While downloading, if for some reason you are not able to download a presentation, the publisher may have deleted the file from their server. During download, if you can't get a presentation, the file might be deleted by the publisher.

E N D

Presentation Transcript


  1. به نام آفریننده ی عشق

  2. .خدایا امروز هم ساده از کنارم گذشت کاش بداند سه سال است قلبم با وجود او میتپد . کاش اوهم مرا دوست میداشت آه خدای من کی میشود مرا در قلبش دعوت کند نمیتوانم خود جلو روم دوست دارم قلبش من را سوی خود کشد . آری بازهم صبر میکنم خداوندا نگهدارش باش..............آمین

  3. خدایا دیدی امروز چقدر زیبا شده بود چقدر پالتوی قرمز بهش میومد آره شبیه فرشته ها شده بود امروزم نتونستم برم جلو و بهش بگم دوستش دارم میترسم..... از این میترسم که قبول نکنه میترسم دسته رد بهم بزنه و بهم بگه مزاحم نشید ..... میترسم بهم بگه من یکی دیگه رو دوست دارم اونوقت میخوام همون لحظه زمین دهن باز کنه و برم توش .... میترسم

  4. سه روز گذشت ولی از عشق یکدیگر بی خبر بودن دختر که منتظره پسر بود و پسر هم میترسید. که در روز چهارم دخترو پسر در دبیرستان از پشت به طوره ناگهانی به یکدیگربر خورد کردند وتمام جزوه های دختر روی زمین پاشیده شد وبرای اولین بار نگاه هایشان به یکدیگر گره خورد .....نگاهی پر از حرف های نهفته در دل.... دختر از خجالت نگاهش را پایین انداخت و گفت: ب..ببخشید و پسر از دست پاچگی گفت:قابل نداشت پسر هنوز متوجه حرفش نشده بود که دختر اشک در چشمانش حلقه زدوبدونه هیچ حرفی آنجارو ترک کرد

  5. پسر از رفیقش پرسید: -مگه من چی گفتم که چشماش خیس شد و رفت؟ رفیقش گفت:- چی نگفتی پسر. هرکی بود میزاشت میرفت واقعا چیزدیگه ای نبود که به ذهنت برسه که اینو گفتی؟ پسر نگران شدو گفت :- مگه چی گفتم: رفیق گفت: هیچی فقط گفتی قابل نداشت.................پسر که به خودش آمد دستی به سرش زدو گفت: وای خدایا همه چی خراب شد من اسبس از این تصادف خوشحال شدم حول شدم لعنت به خودم که نتونستم یک کلمه بگم خواهش میکنم

  6. خدایا دیدی؟ من بابت این اتفاق حس کردم خوشبخت ترین آدم دنیا هستم اما اون پسر مغررور ازخود راضی فقط گفت :...قابل نداشت.آخه چرا ؟ چرا هیچ حسی به من نداره با اینکارش دلم شکست. خب شاید یکی دیگه رو دوست داشته باشه ... نه نمیتونم ببینم بایکی دیگه هست... نمیتونم خداجونم کمکم کن...

  7. پسر که از کار خود بسیار ناراحت بود در کنار پنجره نشسته بود قطره های باران بر شیشه میزد و پسر مدام به یاده چشمان دختر می افتاد به همین خاطر تصمیم گرفت با شاخه گلی از او عذر خواهی کند

  8. آن روز فرا رسید و برای پسر روز مهمی بود پسر هنگامی که از دور دختر را دید تنش لرزید گویا مضطرب بود پسر اولین قدم را برداشت و به سمته او رفت . دختر هنوز متوجه حضور پسر نشده بود. پسر برای اینکه دختر متوجه شود کسی پشته او ایستاده است سرفه ای کرد دختر که معلوم بود حواسش جای دیگری بود با شنیدن صدای سرفه به خود آمد وقتی دختر نگاهش را برگرداند و پسر را دید .آنقدر خوشحال شد که فقط خیره به چشمان پسر شد . پسر هم که محوه نگاه مهربانش شده بود تا دقایقی هیچکدام هیچی نگفتند ...

  9. آن دو بازهم حرفی نزدند سکوت پابرجا بود و لحظه رویایی فرا رسیده بود .پسر که باز هم دست پاچه شد بود شروع به حرف زدن کرد:- م م ...إ راستش من میخوا... ی یعنی اینکه ب بگم....دختر که بسیار مشتاق شنیدن ادامه حرف پسر بود در خود نمیتوانست بگنجد... پسر که خجالت میکشید چشمانش را بست و خیلی محکم گفت:- من بابته دیروز ازت عذر میخوام.... ببخشید.دختر آنقدر خوشحال بود که پسر را بیشتر از هروز دیگری دوست میداشتو بی اختیار................................

  10. یکدیگر را در اغوش خود فرا گرفتند

  11. پسر گل را تقدیم دختر کرد . و دختر هم آن را با جان پذیرفت . پسر هنوز هم باورش نمیشد دختر هم او را دوست میدارد . دختر گل را عاشقانه بویید تبسمی به پسر کرد و بدون هیچ حرفی آنجارا ترک نمود و... از آن پس قلب هایشان با یکدیگر پیوند خورد

  12. هنگامی که دختر تنها گشت خود را از خوشحالی خالی کرد و با خود میگفت :- وای خداجونم یک دنیا ازت ممنونم اینقدر ازت ممنونم که هیچی ندارم برات بگم

  13. پسر نیز مانند دختر خوشحال بود و او نیز با خود میگفت:- یعنی اونم دوستم داره؟اصلا باورم نمیشه ای خدا ازت مچکرم امروز با شکوه ترین روزه من بود دیگه تنهاییم تموم شد

  14. دوماهی گذشت دختر وپسر برای یک دقیقه در کنار هم بودن خود را میکشتند جان را برای یکدیگر فدا میکردند لحظه های زیبایی با یکدیگر داشتند آنقدر زیبا که جای گفتن ندارد هر روز عاشق تر میشدند و عشق در دل هایشان خود نمایی میکرد

  15. اما طولی نکشید که شعله ی شمعه روز تولد آشناییشان برای همیشه خاموش شد.............روزی دختر . پسر را از دور با شاخه گلی قرمز دید و کمی بعد پسر با آن شاخه گل به اتاقی رفت .دختر نگران شد به همین خاطر به طرفه آن اتاق رفت ، نزدیکه پنجره شد مواظب بود که پسر اورا نبیند .پسر از نیم رخ معلوم بود. او هم صدای پسر را داشت و هم تصویرشصدای پسر می آمد که :- میخواستم بگم که خیلی دوست دارم و بپرسم که حاضری با من ازدواج کنی؟دختر بعد از شنیدن حرفه پسر مات و مبهوت مانده بود و درست مانند باران میبارید آنقدر بارش زیاد بو که دختر دیگر نمیتوانست درست ببیند . برای خود سری متأسف بار تکان داد و با سرعت از آنجا دور شد او حتی نمیخواست پسر از حضورش آگاه شود....................

  16. به کوچه ای رسید که هیچکس آنجا نبود برای همین بهانه ای بود تا دختر تا میتواند فریا کشد گریه کند و خود راخالی کند - چررررررررررررررررررا؟مگه نگفته بود که من همه ی زندگیش هستم ؟ مگه من دوستش نداشتم؟ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااون دلمو شکوند دیگه خودشم نمیتونه درستش کنه خب اون دوستم نداره من که دارم باشه منم تنهاش میذارم تا مبادا مزاحم زندگیش بشم من لیاقته اونو ندارم خدایا باشه من از ته دلم میبخشمش از ته دلم دعا میکنم خوشبخت شه خوشبختیه اون آرزوی منه ولی................ هیچی ولی من دوستش داشتم و تا ابد دارم

  17. دختر تصمیم گرفت برای اینکه پسر راحت با شد طوری وانمود کند که دیگر اورا دوست ندارد هرچند که این کار برای دختر بسیار دشوار بود پسر که نمیدانست موضوع از چه قرار هست هرچه طرفه دختر میرفت دختر از او کناره میگرفت پسر هرچه با او صحبت میکرد دختر هیچ اعتنایی نمیکرد به خیال همه دختر بسیار سنگدل شده بود ولی هیچکس نمیدانست این بی توجهی های دختر چه آشوبی در دلش به پا میکرد و دختر تا تنها میگشت دلش ابری وچشمانش بارانی میشد

  18. پسر که صبرش تمام شده بود یک روز با جدیت جلوی دختر را گرفت و پرسید :- فقط بگو چرا؟؟؟؟؟؟دختر هم نمیخواست پسر را شرمنده کند و دنباله جمله ای بود که پسر از او متنفر شود که ناخود آگاه گفت:- دیگه نمیخوام ببینمت دختر که اصلا دلش نمی آمد این حرف را بزند با چشمان گریه آلود رفت اماپسر سرجایش خشکش زده بود و اشک از چشمانش سرازیر شد او حتی پلک هم نزد و فقط رفتن دختر را نگاه میکرد به امید اینکه دختر سرش را برگرداند ولی............... قلب پسر هم شکست

  19. پسر و دخترهر کدام در اتاقشان با خود خلوت کرده بودند دختر که دلش برای حرف زدن با پسر لک زده بود به خاطره های پایان یافته فکر میکرد و از اینکه دیگر نمیتوانست با پسر بماند اشک میریخت و اما پسر که حالش بسیار از رفتار دختر گرفته شده بود در دل خود میگفت:- ای خدا من که براش میمردم چرا؟؟؟؟ اون که میگفت دوستم داره... هه . همش ادعا بود؟؟؟؟ مگه من چکار کردم که دیگه نمیخواد منو ببینه ؟ اون حتی نگاهمم نکرد راحت گذاشت و رفت یعنی اینقدر براش آسونه؟؟؟؟ منو با یه دنیا خاطره با ی کوله بار غم تنها گذاشت یعنی یکی دیگه اومده تو زندگیش؟ خب شاید...شاید که نه حتما اون طرف لیاقتش خیلی بیشتراز منهمنه دل ساده را باش هه... اونروز تمرین میکردم که چجوری ازش خواستگاری کنم آه ای خدااااااااااااااااااااااا امیدوارم عشقم خوشبخت بشه مواظبش باش

  20. میخواستم بگم درمورد دوستاتون زود قضاوت نکنید . دوستتون دارمزهرا

More Related